گوناگون و پراکنده

گوناگون و پراکنده

مرد تنهای شب
گوناگون و پراکنده

گوناگون و پراکنده

مرد تنهای شب

یک پدر

غلامحسین اسحاقی
روایتی از پدر و ۱۱ فرزند شهیدش

جالب بود که وقتی در بسیاری از خانواده ها حتی یک شهید یا جانباز و ایثارگر پیدا نمی شود، چه طور است که از نسل یک پدر ۱۱ شهید تقدیم انقلاب شده است.

روایتی از یک پدر و 11 فرزند شهیدش +تصاویر

به گزارش جهان به نقل از جام نیوز،«شجره صالحه» عنوان یادواره ای است که برای پنجمین بار در فروردین ماه امسال برگزار شد. یادواره ۱۱ شهیدی که منسوب به یک پدر هستند؛ مرحوم «حاج غلام حسین اسحاقی». برایمان جالب بود که وقتی در بسیاری از خانواده ها حتی یک شهید یا جانباز و ایثارگر پیدا نمی شود، چه طور است که از نسل یک پدر ۱۱ شهید تقدیم انقلاب شده است.

همین موضوع باعث شد تا برای آشنایی بیشتر با این خانواده شهید پرور، میهمان فرزند آن مرحوم یعنی «حاج حسن اسحاقی» شویم. ایشان پدر شهید «غلامرضا اسحاقی» و برادر شهید «حاج حمزه اسحاقی» و عموی شهیدان «مجید، اسحاق، امیر و محمد اسحاقی» هستند. آنچه در ادامه می خوانید حاصل گفتگوی گروه مقاومت جام نیوز در منزل ایشان است:

ادامه نوشته

باقالی پلو

خــداونـدا
زیبــــاترین لــحظه هـا را نـصیب مـــادرم کـن
کـه زیبـــاتـریـن لــحظه هـایـش را
به خـاطر مـن از دسـت داده اسـت . . .
مــــادرم دوستت دارم ، روزهایت مبــــــــــــارک

عکس ماه رمضان

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها. افراد زیادی اونجا نبودن ۳ نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۷۰سالشون بود.
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم،بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...

ادامه نوشته

گناه

با آن گُلــــی بازآ کـــــه وقت صبحـــــــگاهی

بــــوی خوشش را بـــــاد می آورد گاهـــــی

حــــوض دلم خالـــــــی ست از مـاهی بیا و ُ

پُر کن برایم حـــوض را از " عشق – ماهی "

دلــــــدادگــــــــی شاید که کار اشتباهیست

من با تــــــــو امّا مایلـم هر اشتبـــــــاهی ...

فرقـــــی نــــــدارد در شمـــــالی یا جنــوبی

همواره خشکیــــده ست بی تو هر نواحـــی

من آن پلنگ ْ – افسرده ای هستم که یک ابر

پـــــوشانده بر او صــــــورت زیبـای مـــــاهی

آشفته ام مانند گنجشکــــی که خیس است

در زیر بــــــاران و نـــــــدارد سر پناهـــــــــی

سخت است درک نالــــــه های یـــــک کبوتر

وقتی که بی تاب است در آغوش چـــــاهی

اینــــقدربا خــــود هی نگو که این گنـاهست

وَالـلـّه ! شیـــــرین است بـــــا تو هر گناهی

وصف تو

چشم زیتون سبزِ در کاسه ، سینه‌ها سیب سرخ در سینی


لب میان سفیــــدی صورت، چون تمشکــی نهاده بر چینــی


 ســرخ یا سبز ؟ سبز یا قرمز؟ ترش یا تلخ؟ تلــخ یا شیرین؟


تو خــــودت جــای من اگـــر باشـی ابتدا از کـدام می‌چینی؟


با نگـــــاهی، تبسمــی ، حرفــــی، در بیـاور مرا از این تردید


ای نگاهت محصّــــل شیطان ، اخـم‌هـایت معلـّــــم دینـــــی


هرلبت یک کبوتر سرخ است،روی سیمی سفید،بااین وصف


خنده یعنـی صعــــود  بالایی ، همــــزمان با سقـــوط پایینـی


می‌شوی یک پــــری دریایــی از دل آب اگـــــر کــــه برخیزی


می‌شوی یک صدف پر از گوهر روی شن‌ها اگــر که بنشینی


هرچه هستی بمان که من بی تو،هستی بی هویتی هستم


مثل ماهـــی بدون زیبایی ، مثــــل سنـــگی بدون سنگینـــی

امید

خشکسالی امان مردم را بریده بود، چنانکه دیگر هیچ کاری را نمی توانستند انجام دهند. کشیش همه مردم را برای دعای باران به بیرون شهر دعوت کرد، تا از خدا بخواهند که با بارش باران، آنها را از خشکسالی نجات دهد.
همه مردم در جایی که از پیش تعیین شده بود گرد آمدند و منتظر شروع مراسم دعا شدند. کشیش بر بالای بلندی قرار گرفت و رو به مردم گفت: تا به امروز نمی دانستم چرا ما از گرفتاری و خشکسالی نجات نمی یابیم ولی امروز با دیدن شما متوجه شدم!

عکس ماه رمضان

چرا که همه ما اینجا جمع شده ایم تا از خدای کائنات بخواهیم بر ما باران نازل کند، ولی در جمع شما فقط همین دختر بچه ای که این جلو نشسته با چتر آمده و این یعنی فقط یکی از ما به دعایی که می کنیم "ایمان" داریم.

ادامه نوشته