گوناگون و پراکنده

گوناگون و پراکنده

مرد تنهای شب
گوناگون و پراکنده

گوناگون و پراکنده

مرد تنهای شب

یا صاحب الزمان

پذیرایی از مهمانان حضرت مهدی(ع)با بیش از پنج هزار پرس غذا



به مناسبت میلاد با سعادت امام زمان (عج)، مردم شریف شهریار با شور و شوقی وصف‌ناپذیر در مراسم جشن نیمه شعبان گرد هم آمدند. در این روز مبارک، ۵۲ موکب در نقاط مختلف شهر برپا شد که با پذیرایی از مردم، فضای معنوی و پرنشاطی را رقم زدند. از ساعات ابتدایی صبح، پخش ۳ هزار املت آغاز شد و در ادامه، برای ناهار ۵ هزار پرس چلو جوجه بین مردم توزیع گردید. همچنین در ساعات بعد از ظهر، ۳ هزار ساندویچ همبرگر نیز میان حاضرین پخش شد. این پذیرایی گسترده نشان از همدلی و عشق مردم به حضرت ولی‌عصر (عج) داشت. در کنار سایر موکب‌ها، ۱۳ موکب توسط سپاه ناحیه شهریار، اصناف، اقشار و مقاومت ۸ مرکزی حضرت امام روح‌الله دایر شده بود که در خدمت‌رسانی به مردم نقش پررنگی داشتند. حضور پرشور مردم و برنامه‌های متنوع این روز، فضایی سرشار از امید و انتظار برای ظهور حضرت مهدی (عج) ایجاد کرده بود. این جشن باشکوه، تجلی عشق و ارادت مردم شهریار به امام زمان (عج) و نمادی از همبستگی و مهربانی بود که در فضایی معنوی و پرشور برگزار شد.خبرنگاران:امیرحسین شیردل-پریسان حدادی

روزی

حکیمی از شخصی پرسید:روزگار چگونه است؟
️شخص با ناراحتی گفت: چه بگویم
امروز از گرسنگی مجبورشدم کوزه سفالی که یادگار سیصد ساله اجدادیم بود را بفروشم ونانی تهیه کنم.
حکیم گفت: خداوند روزی ات را سیصد سال پیش کنار گذاشته و اینگونه ناسپاسی می کنی!؟

از مترسکی سوال کردم:
آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده ای ؟
پاسخ داد :
در ترساندن دیگران برای من لذت به یاد ماندنی است. پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم :
راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت : تو اشتباه میکنی!
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!

جبران خلیل جبران

ادامه نوشته

سرمایه

می گویند: روزی مولانا ، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟

شمس پاسخ داد: بلی. مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم. ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن. ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟ ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند. - با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت. پس خودت برو و شراب خریداری کن. در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس داشت، خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد. تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد. مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شدو شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن،از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.

ادامه نوشته

مشکلات

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما

الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم،اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود! و ثابت کنیم که از یک الاغ کمتر نیستیم

ادامه نوشته

یا صاحب الزمان

ای روزه‌دار اصلی! عجّل علی ظهورک
تو شاهراه وصلی! عجّل علی ظهورک
ای صائم حقیقی! رحمی به حال ما کن
تو والد شفیقی! رحمی به حال ما کن
ای حجّت الهی! یابن الحسن دخیلک
تو بر همه پناهی! یابن الحسن دخیلک
تو کشتی نجاتی! برگرد تا نمردیم
تو مایه ی حیاتی! برگرد تا نمردیم
دارم به لب ، سوالِ : اَینَ بقیّه الله!؟
دارم ز سینه ناله… اَینَ بقیّه الله!؟
ای مُنجی خلائق! ای شاه سامرایی!
در صبح روز اوّل ، ما را نما دعایی…
محمد علی نوری

ادامه نوشته