روزی به رهی مرا گذر بود بنشسته به ره جناب خر بود
از خرتونگوکه چون گهربود. چون صاحب دانش وهنر بود
گفتم که جناب درچه حالی. فرمودکه وضع باشد عالی
گفتم که بیاخری رهاکن آدم شووبعد این صفا کن
گفتاکه برو مرا رها کن. زخم تن خویش رادوا کن
خرصاحب عقل وهوش باشد. دورازعمل وحوش باشد
نه ظلم به دیگری نمودیم. نه اهل ریا ومکر بودیم
راضی چوبه رزق خویش بودیم. ازسفره کس نان نربودیم
دیدی تو خری کُشد خری را؟ یا آنکه بُرد زتن سری را؟ (ادامه در...)