ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکیش طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند ودو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. ملا نصرالدین خندید و گفت : ظاهراً حق با توست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام.
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»