گوناگون و پراکنده

گوناگون و پراکنده

مرد تنهای شب
گوناگون و پراکنده

گوناگون و پراکنده

مرد تنهای شب

علی ع

خطا از من است ، می دانم …
از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نعبد “
اما به دیگران هم دلسپرده ام
از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نستعین “
اما به دیگران هم تکیه کرده ام
اما رهایم نکن
بیش از همیشه دلتنگم
به اندازه ی تمام روزهای نبودنم

عکس نوشته

علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی، همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمهٔ بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که می‌تواند که به سر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

به دو چشم خون‌فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا

ادامه نوشته

خر

 گرگ یا خر

عکس پس زمینه

روزی به رهی مرا گذر بود بنشسته به ره جناب خر بود

از خرتونگوکه چون گهربود. چون صاحب دانش وهنر بود

گفتم که جناب درچه حالی. فرمودکه وضع باشد عالی

گفتم که بیاخری رهاکن آدم شووبعد این صفا کن

گفتاکه برو مرا رها کن. زخم تن خویش رادوا کن

خرصاحب عقل وهوش باشد. دورازعمل وحوش باشد

نه ظلم به دیگری نمودیم. نه اهل ریا ومکر بودیم

راضی چوبه رزق خویش بودیم. ازسفره کس نان نربودیم

دیدی تو خری کُشد خری را؟ یا آنکه بُرد زتن سری را؟ (ادامه در...)

ادامه نوشته

ملا نصرالدین

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکیش طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند ودو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین خندید و گفت : ظاهراً حق با توست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.


«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.» 

تعصب کور

یک داستان واقعی

زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه میکردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود وبه من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالامی آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! . آخرین باری که قبل ازماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.

نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره منمیزنند را تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکردام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زدکه می کشمش. من زری را با رفیقش تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدرسوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدر سوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.

زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری رابکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کندهشود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان- مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.

 

نه نه سلطان به رسول گفت : ننه حالا تو به ده برو من و عباس و بقیه بچه
ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم
صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود
شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته
بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال
چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت نمی دانم
کیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه
گفت: ننه احتمالا این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد محله (محله مرغ
فروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می
برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.

کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه
آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی
۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید،
خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که
آبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت در خانه را باز کن پای دخترت سوخته
باید ببریمش دکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به
دکتر ببریم. حتما با چند تا شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند
شد و گفت ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در
ده با من معامله نکند. من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم ، امسال به
خاطر این بی ابرویی نقش را از من گرفتند.

گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از من ۴۰۰
تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می
روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می
آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش
عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه
شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند
وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد
گفت خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت: شما
همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟
ملا گفت: آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم،
تو بالای حرف من حرف می زنی؟ شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخر
رازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صد
سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته،
تازه این شعرها را هم من یادش دادم.

عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را
بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت : ملا ، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر
بوده و چند صد سال است که مرده. ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به
قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است.
عباس گفت : دروغ می گویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت : برای
اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی. ملا گفت: سه بار به
دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را
پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از
خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول گفت به ده می روم
ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم
می کشم.

عباس دوباره داغ کرد و گفت می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون
به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت
تو دیگر خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن
بزن. عباس به رسول می گفت تو اصلا داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی به
شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را
زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می
گردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت عباس کلاهت را بالاتر بگذار.
همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم. تو
حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تو اصلا به فکر شکم صاحب
مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را ۵۵ تومان کمتر خریده
اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط
بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می
کنم. ملا گفت بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک
کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده
پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.

عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی بالکل آبرویمان رفت. ملا گفت من
که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه
دست رسول را گرفت و گفت آقا رسول شما بیا برو به سرخانه و زندگیت ما
همسایهها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار
زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت.

زنهای همسایه زری را با وساطت همسایه ها و ملا به دکتر بردند. بعد از
مایعنات معلوم شد در شکم زری یک کیست بزرگ متورم شده و طفلک به خاطر یه
بیماری معمولی ماهها بود که شکنجه و کتک میخورد. زری با وساطت ملا دوباره
به مدرسه رفت. سالها بعد دیپلمش رو گرفت و در دانشگاه پهلوی شیراز پزشکی
قبول شد و سالها بعد با استاد آمریکایی دانشگاه پهلوی شیراز ازدواج کرد و
به آمریکا رفت.

زری امروز در بوستون ماساچوست یکی از محققین بیماری های داخلی و خونی شده
و همه خواهر و برادرهایش رو هم به امریکا برد.

عباس ، برادر بزرگ زری را بعد از سالها توی نیویورک دیدم. عباس یه
رستوران بزرگ ایرانی داره و وقتی از خاطرات زری و اتفاقات اون دوران حرف
میزدیم حرف های عجیبی میزد. میگفت الان نوه هاش که دیگه ایرانی- آمریکایی
هستن، هر چند وقت یک بار با پسرهای زیادی توی امریکا زندگی میکنند بدون
اینکه ازدواج کرده باشن و حتی نوه هاش با دوست پسرهاشون میان به دیدن
بابابزرگ (عباس) و جلوی بابازگشون هم لب و لوچه همدیگه رو میبوسن و وقتی
عباس یاد اون روزها میافتاد کلی خودش رو سرزنش میکنه و شرمنده میشه و
همه ثروت و دارایی های الانش رو، مدیون همون زری میدونه که چقدر کتکش
زده……

نقل قول از:محمد حسین پاپلی- استاد ایرانی دانشگاه سوربن پاریس

بانک

بانک

عکس نوشته مهمترین درسی که از زندگی گرفتم 2

تو بانک بودم یه خانم پیری خواهش کرد با گوشیم شماره نوه اش رو بگیرم شماره حساب رو یاد داشت کنم
شمارشو گرفتم گوشی رو دادم به خانومه
دیدم هی میگه :
ننه صدای نوارتو کم کن بفهمم چی میگی
ننه گوشام سنگینه
ننه صدات واضح نمیاد
صدای نوارتو کم کن
کنجکاو شدم ببینم چه خبره ؟
گوشی رو ازش گرفتم دیدم یه ساعته داره با پیشواز همراه حرف میزنه.

با آل علی هر که در افتاد ور افتاد

دوستان بیایید ادامه نوشته میخوام مطلب مهمی رو بگم بهتون مهمه.

ادامه نوشته