به اتاقم برگشتم،در اتاق را از داخل چفت کردم و دراز کشیدم،

اما نمیتوانستم بخوابم،فکر او آسوده ام نمیگذاشت.

گفتم اگر پنجره را باز کنم،و اگر آدمها مثل مه میتوانستند به هر جا سرک بکشند،

اگر...اگر...مدام میآمد و میرفت.

و آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر میشود و هیچ کاری هم نمیشود کرد.

نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید.

همینجوری دو تا نگاه در هم گره میخورد و آدم دیگر نمیتواند در بدن خودش زندگی کند،

میخواهد پر بکشد... بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است،

دنیا را آفریده اند که من سرم گرم باشد، آسمان،زمین،پدر،مادر،درختها،اسبها،کالسکه ها

و حتی گنجشکهای روی درختها برای سرگرمی من به وجود آمده اند!

بعدها یکی یکی همه چیز را ازم گرفتند.

مایعی در رگهام جاری بود که میگفت این مال شما نیست،راحت باشید.

پسری که عاشق کبوترها و خرگوشها بود،خودش را به درختی دار زد.چرا ؟

مادر میگفت: بماند برای بعد!

کاش تولد من هم میماند برای بعد،به کجای دنیا بر می خورد؟

 

سال بلوا /  عباس معروفی